یادگاری برای تو

هر چی که گذشت

 

باران دوباره بارید وبارید...!

 

 

 

صدایش همچنان در راهوروی قلبم راهور است . باران دوباره

 

بارید و بارید تا شاید این

 

بار زمین تشنه را بتواند سیراب کند .

 

ساعاتی گذشت زمین و باران به مشاجره ی خود ادامه

 

دادندتا حدی که فریاد ابرها

 

گوش زمین را لرزاند و گفت:زمین یا باید بارش را بپذیردیا

 

تشنگی را....

 

زمین به فکر فرو رفت،ابر دوباره غرید،گفت:این سوال جوابی

 

ندارد؟

 

زمین گفت:تشنگی را قبول دارم و اورا میپذیرم،چرا که

 

سیرابی من باعث تباهی باران است،

 

و می توان گفت:بی بارش عشق هم زندگی هست

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:باران ,سراب,یادگاری برای تو,,ساعت 21:43 توسط سراب| |

 

 

حر ف اصلی من...؟

 

 

هیچ وقت به کسی نگو که دوستش داری ، چون اون وقته که درخت محبت

 

بی بار وبر

 

 

میشه و به جاش یه در خت غرور برات سبز میکنه که  اون وقت خودش

 

 

و خدایی

 

میدونه که باید برای محبت از اون گدایی کرد و اونو پرستش کرد

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:حرف اصلی من,سراب,یادگاری برای تو,ساعت 21:9 توسط سراب| |

 

 

صدا...

 

صدا،صدای توست که در گوش من طنین انداز  است.طنین انداز

 

اما،تلخ که میگوید:گویا تو باید تنها باشی ، تنهاترین.زیرا کسی که عاشق من  

 

باشد،روزگارش همین است و همین .

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:صدا,سراب,یادگاری برای تو,ساعت 21:4 توسط سراب| |

 

 

دیگه منو دوست نداری مثل روزای بچگیمون کاشکی بازم بچه بشیم

 

 

 

اونجوری دیگه تو بازیامون تو میشی همدم من من میشم  مونس تو

 

 

تو میشی بالشت قلب نا اروم من ،من میشم پر نازی که دستات

 

 لمسش میکنه.

 

من میشم عروسکت ،تو میشی  له له من ، من میشم بازی دستت

 

تو میشی بازی دهنده.

                                                    

           

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1386برچسب:بچگی هامون,سراب ,یادگاری برای تو,ساعت 19:42 توسط سراب| |

نمی دانم نمیخواهی بدانی یا اینکه خودت را به ندانستن میزنی

 

نمی دانم دنیا به تو ندانستن را یاد داداه است یا تو به دنیا ؟

 

نمی دانم تو نمیدانی که من هر روز از عشق تو میسوزم یا که میدانی

 

و نمی خواهی قبول کنی...

 

ای کاش بدانی حتی اگر در ندانستن و ناآ گاهی باشد که من تو را دوست

دارم...

 

ای کاش درد بی کسی را میفهمیدی ...

 

ای کاش درد شکستنت را جلوی سیلاب انسان ها میدیدی..

 

ای کاش برایم دردی نشد پس تو هم ای کاش را به درد بی درمان هایم

 

افزوده مکن...

نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:نمیدانی یا که نمی خواهی,سراب ,یادگاری برای تو,ساعت 22:29 توسط سراب| |

 

جا گذاشته ام دلم را...

هرکه یافت مژدگانی اش

تمام زندگی ام

                                    

 

یک جهان قاصدک ناز به راهت باشد!بوی گل نذر تشنگی نگاهت باشد...

وخداوند شب وروز وتمام لحظات با همه قدرت خود پشت و پناهت باشد.

                                

یادت باشه:وقتی واسه کسی همه کس شدی/اون کس بعد تو خیلی بی

کسه/یا برای کسی همه کس نشو/یا اگه شدی به فکر بی کسی هاش

باش.

                            

 

نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:چند پیامک به دیار عاشقی,سراب,یادگاری برای تو,ساعت 20:45 توسط سراب| |

فرا رسیدن ما محرم را به همه ی شما دوستای گلم تسلیت میگم

 

امیدوارم بتونیم تو این ماه یه خورده عوض بشیم و سیره ی حسینی پیدا

 

 

 کنیم.

 

التماس دعا

سراب

نوشته شده در شنبه 27 آبان 1386برچسب:محرم,یادگاری برای تو,سراب,ساعت 22:47 توسط سراب| |

تهی بودن وفتی دردناکه که وقتی به کسی میگی دوستش داری . اون وقته که میگه من هیچ حسی بهت

نداشتم .چرا عاشقم شدی؟چه ساده دل دادی به کی به من؟
 

اون وقته که میفهمی از درون و داخل از اولش تهی بودی .
 

اون موقه ست که میبینی از درون خالی شدی دنیا برات تاریک شده. انگار عرصه جهان بهت بسته شده.

نوشته شده در سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:تهی,سراب,یادگاری برای تو,ساعت 21:11 توسط سراب| |

امشب در سر شوری دارم، امشب دردل نوری دارم

باز امشب در اوج آسمانم، رازی باشدبا ستارگانم

امشب یکسر شوق و شورم، از این عالم گوئی دورم

از شادی پر گیرم که رسم به فلک

سرود هستی خوانم در بر حور و ملک

در آسمان غوغا فکنم

سبو بریزم ساغر شکنم

امشب یکسر شوق و شورم، از این عالم گوئی دورم

با ماه و پروین سخن می گویم، وز روی مه خود اثری جویم

جان یابم زین شبها، می کاهم از غمها

ماه و زهره را به طرب آرم،از خود بی خبرم ز شعف دارم

نغمه ای بر لب ها، نغمه ای بر لب ها

امشب یکسر شوق و شورم، از این عالم گوئی دورم

امشب در سر شوری دارم، امشب دردل نوری دارم

باز امشب در اوج آسمانم، رازی باشدبا ستارگان

امشب یکسر شوق و شورم، از این عالم گوئی دورم

نوشته شده در سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:امشب درسر,سراب,یادگاری برای تو,ساعت 20:52 توسط سراب| |

 

جلسه ی محاکمه ی عشق برپا شده و قاضی این دادگاه عقل بود ؛ و عشق محکوم بود به تبعید به دور ترین نقطه ی مغز یعنی فراموشی ...
قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه ی اعضا با او مخالف بودند . قلب شروع کرد به طرفداری از عشق : ای چشم ، مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدنش را داشتی؟ ؛ ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی؟ ؛ و شما پاها که همیشه منتظر رفتن به سویش بودید حالا چرا اینچنین با عشق مخالفید؟
همه ی اعضا روی برگرداندن و به نشان اعتراض جلسه را ترک کردند . تنها عقل و قلب در جلسه ماندند.
عقل رو به قلب گفت : دیدی؟ همه ی اعضا از عشق بیزارند ولی من متحیرم با وجود اینکه عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت می کنی؟
قلب نالید و گفت : من بی وجود عشق دیگر نخواهم بود . در آن صورت تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار لحضه ی قبل را تکرار می کند ...
اما دیگر برای گفتن این حرف ها دیر شده بود . حکم صادر شده و قابل اصلاح نبود ...
در سکوت دادگاه ســرنــوشـــت
عقل بر ما حکم سنگینی نوشت
گفته شد دلداده ها از هــم جدا
ای خدا نفرین بر این قانون زشت

 

 

 

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:دادگاه عشق,سراب,یادگاری برای تو,ساعت 16:47 توسط سراب| |

 

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:دوستت دارم,سراب,یادگاری برای تو,ساعت 15:41 توسط سراب| |

 

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:با من بمان,سراب,یادگاری برای تو,ساعت 15:40 توسط سراب| |

بچه ها اینا اسم دوستان منن خیلی دوستشون دارم  در ضمن ما هممون توی یه انجمن هستیم

نفس

امیرحسین

سارا

مجتبی

یاسمین

علی

و احمدرضا که امروز باهاش اشنا شدم خیلی خوبه مثل خودم شیطونه

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:دوستان من,سراب ,یادگاری برای تو,ساعت 13:52 توسط سراب| |

 

واقعا نمیدونم چرا چند روزه بهم ریختم دوباره ...

نمیدونم چرا با گذشت 4 سال هنوزم با دیدنش اینقدر بهم میریزم...

نمیدونم چرا وقتی صداشو میشنوم بازم ته دلم خالی میشه ...

نمیدونم چرا با نبودنش بازم این همه داغونم...

نمیدونم دیگه چیکار کنم ...

یه دم میگم گور باباش ولی بازم میبینم که نمیتونم از یاد ببرمش.

میبینم جاشو خیلی محکم کرده .

میبینم اونقدر جاش محکمو یادش تو سینه ام با شتاب میزنه که احساس میکنم قلبم تو دستامه.

خدایا خیلی خسته ام خیلی

میگند باید صبور باشی تا به  چیزی که میخوای برسی

اخه صبوری کنم تا کی ؟

هان عشقم تو بگو چه جوری اون همه با تو بودنو فراموش بکنم چه جوری ذره ذره  بزرگ شدنم

با تو رو فراموش بکنم.

چطور جای خالیتو توی فکر وجونم پر بکنم؟

خودت بگو.

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:هان,سراب ,یادگاری برای تو,ساعت 13:6 توسط سراب| |

 

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:پناه من باش,سراب ,یادگاری برای تو,ساعت 10:12 توسط سراب| |

داستان راز جعبه کفش


زن وشوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند…

 

در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد  . . . .

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:داستانک,سراب,یادگاری برای تو,ساعت 9:54 توسط سراب| |

 

غـــــــــــم دل با که بگويم که مرا يارى نيست

 


جز تـــــــــو اى روحِ روان، هيچ مددکارى نيست


 

غم عشق تو به جان است و نگويم به کسى


 

که در اين بــــــــاديه غمزده، غمخوارى نيست


 

راز دل را نتوانــــــــــــــــــم به کسـى بگشايم


 

که در اين ديــــــــــــر مغان رازنگهدارى نيست


 

ساقى، از ساغـــــر لبـــــريز ز مـــى دم بـربند


 

که در اين ميکـــــده مىزده، هشيارى نيست


 

درد من، عشق تــــــو و بستر من؛ بستر مرگ


 

جز تواَم هيچ طبيببــــــى و پــــــرستارى نيست


 

لطف کن، لطف و گـــــــذر کن به سر بـــالينم


 

که به بيمــــــــــارى من جان تو، بيمارى نيست


 

قلـــــــــم ســـــرخ کشم بر ورق دفتر خويش


 

هان که در عشق من و حُسن تو، گفتارى نيست

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:غم دل ,سراب ,یادگاری برای تو,ساعت 9:46 توسط سراب| |

 

لیلی زیر درخت انار نشست.

 

 درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ

 

گلها انار شد، داغ داغ...

 

هر اناری هزار تا دانه داشت

 

دانه ها عاشق بودند،دانه ها توی انار جا نمی شدند

 

انار کوچک بود. دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت

 

لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.

 

مجنون به لیلی اش رسید ...

 

خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود

 

 کافی است انار دلت ترک بخورد ...

.

.

.

ســـــــــــــــــــــــلام ...4xvim2p.gif

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:لیلی,سراب ,یادگاری برای تو,ساعت 9:36 توسط سراب| |


Power By: LoxBlog.Com